زمان جاری : چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 - 11:55 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

تعداد بازدید 119
نویسنده پیام
sepide
آنلاین

کاربر انجمن
ارسال‌ها : 5
عضویت: 12 /12 /1394
شعر شوق از فروغ فرخزاد
یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز
چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیائی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه ره آورد سفر دارم … ای مایه عمر؟
دیدگانس همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان





عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا … این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز


چهارشنبه 12 اسفند 1394 - 20:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر

پاسخ ها


برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :