در كتابخانه مشغول مطالعه بود، به قدری در اين كار غرق شده بود كه متوجه تاريك شدن هوا نشد. وقتی به خودش امد كه به علت ساعتها نشستن روی صندلی تمام عضلات پشتش دردناك شده بود، كششی به اندامش داد و به اطراف نگريست از خودش تعجب كرده بود كه تا اين وقت شب بيرون مانده بود.
از جا بلند شد اه بلندی کشد وشروع به جمع کردن وسايلش كرد به نظرش رسيد وقت ان است كه به خانه بازگردد.كيفش را بر دوشش انداخت و به راه افتاد. از ميان قفسه های مملو ازکتاب عبور كرد تا وارد راهرو شد. راهرو بلند و تاريك بود و او نمی توانست جلويش را ببيند، برای همين دستش را به ديوار كشيد تا كليد برق را بيابد.
نفسش بند امد ، دستش به شئی سردی برخورد كرده بود انقدر سرد كه تنها يك چيز را در ذهنش تداعی می كرد مرگ..