عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
قصه ی درد دل ( عبید زاکانی ) | 0 | 222 | ziiba |
نور عشق (فریدون مشیری) | 0 | 195 | ziiba |
داستان آموزنده دزد باورها | 0 | 259 | ziiba |
داستان کوتاه طنز: هنر نزد ایرانیان است و بس | 0 | 191 | ziiba |
عشقولانه ترین داستان به نام شرط عشق | 0 | 194 | ziiba |
اس ام اس عاشقانه شب یلدا | 0 | 205 | rozita |
اس ام اس جوک و سرکاری | 0 | 275 | rozita |
فک و فامیل داریم باحال و جالب | 0 | 193 | rozita |
من او را دوست می دارم...(مرتضی درویشی) | 0 | 154 | rozita |
داستان طنز: از فرصت ها استفاده کنید! | 0 | 165 | rozita |
اس ام اس عاشقانه مخصوص روزای بارونی | 0 | 203 | azita |
اس ام اس خنده دار و سرکاری جدید | 0 | 118 | azita |
فراموشت نمی کردم (سیمین بهبهانی) | 0 | 102 | azita |
دلا در عشق تو صد دفترستم | 0 | 103 | azita |
داستان کوتاه جالب و آموزنده راهی آسان تر!! | 0 | 123 | azita |
اس ام اس جملات عاشقانه و رمانتیک | 0 | 101 | sepide |
عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور ( مولوی ) | 0 | 109 | sepide |
شعر شوق از فروغ فرخزاد | 0 | 119 | sepide |
جوکهای جدید و خنده دار تلگرام (2) | 0 | 110 | sepide |
اس ام اس سرکاری و خنده دار عید فطر | 0 | 106 | sepide |
در كتابخانه مشغول مطالعه بود، به قدری در اين كار غرق شده بود كه متوجه تاريك شدن هوا نشد. وقتی به خودش امد كه به علت ساعتها نشستن روی صندلی تمام عضلات پشتش دردناك شده بود، كششی به اندامش داد و به اطراف نگريست از خودش تعجب كرده بود كه تا اين وقت شب بيرون مانده بود.
از جا بلند شد اه بلندی کشد وشروع به جمع کردن وسايلش كرد به نظرش رسيد وقت ان است كه به خانه بازگردد.كيفش را بر دوشش انداخت و به راه افتاد. از ميان قفسه های مملو ازکتاب عبور كرد تا وارد راهرو شد. راهرو بلند و تاريك بود و او نمی توانست جلويش را ببيند، برای همين دستش را به ديوار كشيد تا كليد برق را بيابد.
نفسش بند امد ، دستش به شئی سردی برخورد كرده بود انقدر سرد كه تنها يك چيز را در ذهنش تداعی می كرد مرگ..
كلارا دختر سرزنده و شوخ طبعی بود كه همه او را دوست داشتند، زمانی كه كودكی خرد سال بود در تصادفی هولناك والدين خود را از دست داده بود و تنها برادرش كوين برايش مانده بود انها با عمويشان سام زندگی می كردند. كلارا به شدت به برادرش وابسته بود، اما تابستان گذشته او را هم از دست داد.
بعد از اين اتفاق او بسيار گوشه گير و كم حرف شد و اين تغيير از زمان انتقالشان به شهر جديد بيشتر شد. جايی كه دوستی نداشت تا حرفش را بفهمد، برای همين تمام مدت به كتاب خواندن مشغول بود و خود را پشت ان پنهان می كرد.
دوستان جديدش او را دختری منزوی، درس خوان و كسل كننده می دانستند و از كلارای قديم اثری نمانده بود. عمويش فكر می كرد اين تغيير مكان در روحيه اش اثر مطلوب دارد اما او از لاك خود خارج نشده بود و حاضر نبود از ديواری كه بين خودش با دنيای خارج كشيده بود عبور كند.
تنها نقطه مثبت ان پيشرفت درسهايش بود و تنها دليل ان زمان زيادی بود كه در كتابخانه صرف می كرد.
______
نویسنده:شیدا.وبلاگ دست نوشته های یک خون آشام