loading...
☀☀☀☀تنهایی☀☀☀☀
آخرین ارسال های انجمن
بازدید : 285 جمعه 1392/01/23 نظرات (0)

صبح با صدای عمويش از خواب بيدار شد تمام بدنش درد می كرد توان اينكه جوابش را بدهد نداشت. سام وقتی صدايی نشنيد كنجكاو شد و به اتاق او امد و ديد كه كلارا هنوز در تخت است اخم كرد و گفت " وقتی تا دير وقت بيرون باشی نتيجه اش اين ميشه  كه صبح نمی توانی از خواب بلند بشی.."

كلارا ناله ای كرد و جواب داد " تمام بدنم درد می كند" سام نگاهی به او كرد و بعد دستش را بر پيشانيش زد مكثی كرد و گفت " يك كم تب داری فكر كنم سرما خورده باشی.." چشمش به پنجره افتاد كه باز بود، بعد نگاه خاصی به كلارا كرد و ادامه داد " فكر كنم موفق شدی امروز مدرسه نری خوب بايد خونه بمونی هم كار كنی هم استراحت كنی فكر بيرون رفتن را هم نكن، فهميدی؟" نگاه تهديد اميزی به كلارا كرد و او هم سرش را به علامت موافقت تكان داد.سام نفسش را بيرون داد و اتاق از بوی گند الكل  پر شد، مكثی كرد و بعد از اتاق بيرون رفت. كلارا به پنجره نگاه كرد و ياد اتفاق شب قبل افتاد، همه اينها تقصير ان سايه ی لعنتی بود. با ياداوری ان بدنش لرزيد و او نمی دانست اين لرزش از ترس است يا به خاطر بيماريش. خوشحال بود كه امروز را در خانه می ماند با خود فكر كرد تمام اينها توهم ناشی از خستگی است. منتظر ماند تا صدای باز و بسته شدن در را بشنود وقتی از رفتن عمو سام مطمئن شد از اتاق خارج شد.به شدت احساس گرسنگی می كرد، به همين خاطر وارد اشپزخانه شد تا صبحانه بخورد.

مشغول خوردن صبحانه بود كه صدايی شنيد، ابتدا به ان اهميت نداد اما با شنيدن صدای افتادن چيزی بر زمين از جا پريد. با ترس كارد را از روی ميز برداشت و به ارامی از اشپزخانه خارج شد.سر تا پايش می لرزيد وارد هال شد صدا از زير زمين می امد.پاورچين خود را به زير زمين رساند صدای پا و بهم خوردن اشيا را می شنيد. مطمئن شد كسی انجاست وارد زير زمين شد مردی بلند قد داخل زير زمين بود، كلارا ترسيده بود از اينكه تنهايی وارد زير زمين شده بود و پليس را خبر نكرده بود پشيمان شد.برای همين تصميم گرفت به اتاق برگردد و به پليس تلفن كند، ارام از پله ها بالا رفت اما لحظه اخر پايش به سطل كهنه ای خورد و سطل با صدای وحشتناكی سقوط كرد.مرد  داخل زيرزمين متوجه حضور او شد ، كلارا با تمام توان فرار كرد و مرد نيز به دنبالش دويد. 

به سرعت خود را به تلفن رساند تا با پليس تماس بگيرد، گوشی در دستانش می لرزيد با شنيدن صدای كلانتر خدا را شكر كرد. به سختی خودش را كنترل كرد و گفت " الو ... كلانتر رابينسون ..من كلارا كلارسونم.. يكی اينجاست .."

دست محكم موهای او را كشيد و به ديوار كوبيد تلفن از دستش افتاد و از درد فرياد زد. صدای كلانتر را می شنيد از ترس نفسش بند امده بود، مردی كه روبرويش بود صورتی بسيار خشن داشت.كلارا عقب عقب خود را به ديوار رساند و با التماس گفت " من تنهام .. من .. خواهش می كنم با من كاری نداشته باش .. خواهش می كنم..." اشك از چشمانش جاری شد، مرد با خشونت او را از جا بلند كرد و دستان محكمش را به دور گردن نحيف كلارا فشرد. نفسش كشيدن برايش سخت شده بود و تقلا می كرد تا خود را از چنگ دستان نيرومند او رها كند اما موفق نشد. كم كم از تلاش خسته شد رمقی برای مبارزه كردن نداشت. دستانش شل شدن و در برابرش نور عظيمی را ديد و بعد زمان برايش متوقف شد...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از این سایت خوشت اومد؟
    ؟
    چند سالته؟
    دوست دارید بیشتر در مورد چه فیلم ها و هنرمندانی مطلب بگذاریم؟
    چگونه وارد این سایت شدید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2151
  • کل نظرات : 55
  • افراد آنلاین : 11
  • تعداد اعضا : 4927
  • آی پی امروز : 305
  • آی پی دیروز : 352
  • بازدید امروز : 1,118
  • باردید دیروز : 813
  • گوگل امروز : 16
  • گوگل دیروز : 17
  • بازدید هفته : 2,672
  • بازدید ماه : 10,684
  • بازدید سال : 78,127
  • بازدید کلی : 3,671,313