نمی توانست حركت كند از ترس در جای خود ميخكوب شده بود ، به زحمت در ان تاريكی سايه ای را تشخيص داد كه به او نزديك میشد.زمان به كندی سپری می شد به تمام تلاشش به عقب قدم برداشت،لحظه ای مكث كرد و سپس با تمام سرعتش دويد.انقدر دويد كه نفسهايش به شماره افتادند و خودش را داخل خيابان روبروی خانه شان يافت.ايستاد قلبش به شدت می كوبيد نفسی تازه كرد و به سمت خانه حركت كرد.
وارد خانه شد مثل هميشه عمو سام با بطری مشروب در دستش در حالی كه روی مبل جلوی تلوزيون لم داده بود خوابش برده بود. از ديدن اين منظره تكرار خسته شده بود، تصميم گرفت بدون سر و صدا به اتاقش برود اين اواخر تحمل كردن عمو سام برايش غير ممكن شده بود او به يك دائم الخمر تبديل شده بود.تازه اولين قدم را برداشته بود كه صدای دورگه ی او را شنيد، زنگ صدايش به كلارا هشدار می داد كه او باز زياده روی كرده است. سام تكانی خورد و با چشمان سرخش او را نگاه كرد و بر سرش فرياد كشيد " معلومه تا حالا كدوم گوری بودی؟ كه الان ميای خونه از دست كارهات خسته شدم.." كلارا در حالی كه سعی داشت ارام باشد جواب داد " كتابخانه بودم و درس می خوندم.." سام حرفش رو قطع كرد و كوسنی را به طرفش پرتاب كرد ، كلارا سرش را دزدید و خود را به سرعت به اتاقش رساند.
وارد اتاق شد و در را به سرعت پشت سر خود بست، نفسش را به شدت بيرون داد و با خستگی خود را بروی تخت انداخت .مدتی به همان حال ماند و به صاحب ان دستان سرد فکر کرد،یعنی ان سایه متعلق به که بود؟ بیداربود یا خیال کرده بود تا به حال دستی به ان سردی ندیده بود ...